آوان در منطقه ای دور افتاده و کوهستانی اطراف شهر کرمانشاه به همراه پدرش سیروان، چوپان ناشنوا و همسر از دست داده زندگی می کند. روزی مهندسی جهادگر برای جاده سازی به منطقه می آید و سعید برادر کوچک او با آوان دوست می شود. مهندس از سیروان می خواهد تا آوان به مدت سه روز به همراه آنها راهی شهر شود. سیروان می پذیرد و در ادامه مشخص می شود که قصد مهندس از این کار ماندگاری سعید و نرفتنش نزد پدر و به جبهه است، علی رغم این مسأله سعید راهی جبهه می شود و آوان راهی روستا. آوان که به سعید دلبسته، دل به کار نمی دهد و این مسأله آزردگی پدر را در پی دارد. روزی آوان ظاهراً بی اذن پدر به کرمانشاه و به خانۀ سعید و از آن جا به مقرّ بسیج می رود. او که مایل نیست اسلحه به دست بگیرد به عنوان تدارکاتچی در جبهه فعالیت می کند. سعید در عملیاتی شهید می شود و آوان تحت تأثیر قرار گرفته در عملیاتی دیگر با فداکاری عده ای را از تیررس دشمن رهانیده و خود شهید می شود. در رجعتی به گذشته در می یابیم که او از پدر اجازه گرفته و از اهالی روستا حلالیت طلبیده است و در بازگشت به زمان حال تشییع پیکرش را شاهدیم.